• وبلاگ : گدايم من گداي تو ..... بيا مهدي بيا مهدي
  • يادداشت : يا مهدي ادركني ...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 27 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام دوستان!

    اين روزها را چگونه مي گذرانيد؟ با خبرهايي که ساعت به ساعت تلختر مي شود چه مي کنيد؟ چگونه انتظار شب را مي کشيد تا صبح فردا را ببينيد؟ شب را چگونه به صبح مي رسانيد با آنهمه سياهي و خونش؟ ددان آمدند! باز با آن شمشيرهاي آخته به زهر کفرشان، به بهانه اي از راه رسيدند و به خونريزي مشغول شدند، برادران و خواهرانمان را مي کشند، پدران و مادرانمان را، به فرزندانمان رحم نمي کنند و کاري به سن و سالشان ندارند، مي کشند، هم اينک هم! ...

    نديديد آن خبر تصويري را؟ جواني بچه اي را طوري به دو دست گرفته بود و حملش مي کرد که با ديد اول، بخيال مي آمد، انگار گوسفند سر بريده و خونيني را جابجا مي کند! ...

    نديديد آن دختر بچه اي را که مرواريدهاي اشکش روي وسط گونه هايش جا خشک کرده بود و نمي خواست به پائين رخش بلغزند و يا بيافتد! انگار مي خواست به يادگار بماند، يادگاري شيشه اي، گونه اي بصورت متوازن و قرينه، مي خواست بخشکد، خالهاي صورت دختر گردد، همينطور سرد، خيلي سرد و باز شيشه اي تا در آينده خاطرات گذشته را نشان دهد، ايام ماضي را، که چگونه تخت بختش را ويران کردند و چنين آواره اش نمودند! به پاهاي دخترک وقتي نگاه مي کردي، مي ديدي که بيژامه اي پوشيده، يک طرفش به پائين افتاده و طرف ديگرش لاخورده بالاي زانويش قرار دارد، وقتي به موهايش نگاه مي کردي، به ديد اول و سمت ديدت، افشان و پريشان مي نمود ولي وقتي مي چرخيد و پشتش مي نماياند، مي ديدي که قبلا موهايش را مرتب بسته بود اما حول و ترس، و وحشت و اضطراب، باعث شده بود، بيش از نصف موهايش از بندک قشنگش، در آيد و اينگونه پريشان نمايد و کمتر از نصف ديگرش بسته بماند و عنقريب خواهد رسته، و بدينسان دور گردنش از سفيدي بدرآيد و به نور آفتاب بسوزد و سياه شود، ...

    نديديد آن عکس را، که خرابه اي را نشان مي داد، همه خرابه، و آوار ريخته روي هم، پسر بچه اي با تمام توان در حال دويدن، پيراهني آستين کوتاه پوشيده بود و شلوارکي به پا داشت، تصوير نشان مي داد که آستينش پاره شده بود و خطي، سياهي پائين و سفيدي بالاي بازويش را نشان مي داد، يک پايش برهنه روي زمين و پاي ديگرش باز برهنه، انگار به باسنش چسبيده بود، داشت فرار ميکرد! يا نه، خون ريخته عزيزش را دورادور مي ديد و بطرفش مي دويد!؟ مسابقه تنهاي دوي صد متر، روي زمين ناهموار و پر از آوار و کلوخ و سنگ پاره، خط پايان، خط خون ريخته و کشيده، وقتي کف پاي پسر بچه رنگ قرمز بگيرد، طي مسافت صد متر تمام شده است و او اين مسير را، در هشت ثانيه پيموده است و سريعترين دونده جهان نام گرفته است، ...

    نديديد آن مادري را که ضجه مي زد، دستهايش را مي برد بالا و با فشار بر صورتش مي کوبيد، صورت سفيد، رنگ خون مي گرفت، براي دردانه اش ناله مي کرد، تنش چنان مي لرزيد که انگار برق بجانش انداخته اند. تخم و ترک صحيون، عوض از حرمت و پاکي جان مادر، چنان کشيده اي بر صورت برق گرفته اش کشيد که ديگر، صورتش نه رنگ خون، که خود خون شد و مادر از پشت بر زمين افتاد، طوري که ديگر دستهايش نمي توانست کمکش کند، سرش به سنگ خورد و جانش پريد، تجاوزگر صحنه را ديد و فقط خنديد، مادر به زمين افتاده بود و سرش روي سنگ، ديگر آرام به خواب ابدي فرو رفته بود، تنش نه روي زمين کج و معوج، خاک و خاشاک، و سنگ و پاره سنگ، انگار روي تشکي از پر قو آرميده بود و سرش روي ناز بالشي که رنگ قرمز داشت با گلهاي سياه، يک طرف صورتش چسبيده به بالش خون و طرف ديگرش که تصوير نشان مي داد، کبود کبود، ( نگويم نيلي! چون به يادي مي افتيم که کفرمان بسر خواهد آمد! )، مانند خانمهاي مسن شمال ما، لچکي بر سر داشت، اما اکنون ديگر مرتب نبود، مي خواست بيفتد ولي بالش سنگي اجازه نمي داد، داشت طوري رنگ خودش را به لچک سفيد مي ماليد و قرمزي اش را در سپيدي بنمايش مي گذاشت، چرا!؟ شايد چشم ها را بگيرد، چشمهاي ما را، شايد بفهميم و روزي براي انتقام بپا خيزيم، ...

    نديديد پير مردي را که در مزرعه جانش به کشت و کار مشغول بود، خصم صهيون، زمين شخم زده و تخم پاشيده و سبز شده را با آن دستگاه آهني عجيبش، دوباره شخم مي زد و تمام زحمت پير و پدر را، هدر مي داد، زمين زندگي اش بود و محصولش، حلال زن و فرزندانش، چه مي توانست بکند؟ با دست خالي بطرف آهن خشن حمله ور شد که مثلا، با دستان پينه بسته اش خصم را دور کند، فقط دور کند، اما با اولين حواله مشت سر خورد و به زير آهن رفت، چرخهاي سنگين آهن از روي قفسه سينه اش رد شد، او را چنان له کرد که وقتي از دور نگاه مي کردي، انگار پالاني را مي ديدي که روي زمين گذاشته اند، نگو که! اين انسان است که چنين پالانش کرده اند تا راحت، سوار خر مرادشان شوند، زمين هم قبول کرده بود و براي فرم دهي تن پير آماده بود، دست خصم و کف زمين چنين همکار شدند تا پير، فرصت حتي ناله کردن را هم نداشته باشد و در زمين خودش چنين دفن شود و روزي به خاک مبدل گردد، شايد دانه هاي کاشته شده فرزندانش را، قوتي باشد و رويشي تازه دهد ...


    سيدنا! مولاي ما!
    تو حتما چنين تصاويري را، قبلتر از ما ديده اي و حتي در صحنه ها بوده اي، دلت بيشتر از ما سوخته و همچنان صبر کرده اي قربان صبرت، کي لبريز ميشود و مي آيي ...پسر « فاطمه »! کي مي آيي؟!!! ...